فغان زان پریچهر عیار یار


که با منش دائم به پیکار کار

دو زلف سیاهش بماند بدان


که دو زاغ دارد بمنقار قار

دهانی چو یک نار دانه دو نیم


مرا هست در دل از آن نار نار

بنزد بزرگان بزرگم ولی


بنزدیک آن چشم خونخوار خوار

بیاد توام نوش گردد همی


بکام اندرون زهر و دشوار وار

چنان گشتم از فرقت آن نگار


که بر من ز عشقست بلغار غار

اگر طمع کردی بجان و دلم


بدست و دل و جان تو بردار دار